چشمانم را به جهان گشودم و زندگی ام را با کلمات اغاز کردم و با انها همسفر شدم کلماتی چون پدر و مادر بی انکه  خود بخواهم غرق در گرمای محبت شان شدم وتک تک مرغان  امین وجودم   خواستار وجودشان شدند همیشه لبخند بر لبانشان بود انها خدایانی بودند که حرف از عدالت میزدند اما در مقابل حق شان نسبت به من بی عدل ترین موجودات  بودند همچو لهستانی بی دفاع در برابر بمب هایی که بر تنش خراش می گذاشتند مادرم لبانی خندان داشت اما در پس چشمانش دنیایی بود که  با نگاه کردن به انها  غرق در سقوطی بی پایان  میشدی
هروقت لبخند اش کم رنگ می شد پدرم به او خیره می شد و برایش می گفت از اینکه همه چیز خوب میشود پولدار میشویم و خانه ای میخریم و بی نگرانی از هرچه در دنیاست به زندگی مان ادامه میدهیم
و بعد از ان هر دو سکوت میکردند .
: هرسال وهرسال همه چیز تکرار میشد اما دیگر سکوتی نبود
مادرم پدرم را سرزنش میکرد
بابت رویاهای بی انتهایی که به انها دست نیافته بود
 بی انکه بداند پدر هم بر سر رویاهای سوخته اش مویه میکند و هر لحظه حس شکست  روح اش را نشخوار میکند
 شاید هم میدانست پدر چه احساسی دارد
 اما نمیدانم!
 سال ها و سال ها با گلایه های مادرم می گذرد
 اما هر بار سختی ها را  در لابه لای ساعت ها و ثانیه ها گم میکند
 بازهم می شود همان مادر اولم
همانی که با وعده های پدرم در رویا فرو می رفتد
و. غرق در سکوتی بی انتها میشد.
مادرم دستانی داشت که شاید با تمام خستگی اش کسی را جز پدرم انتخاب نمی کرد:)

 

پی نوشت: امروز وقتی داشتم کمدم رو مرتب میکردم این نوشته ام رو پیدا کردم یادمه پارسال نوشته بودمش تا روزی که سالگرد ازدواج پدرو مادرمه بهشون هدیه بدم.تمام اون حس هایی رو که من تماشاگرشون بودم.:)

پی نوشت 2:اون قسمت لهستان بی دفاع کپیه هانگید نگفتم یادمه تو یه کلیپ اینو شنیدم و ازش خوشم  اومد:)و گفتم چه خوبه که استفاده اش کنم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها