دست نویس های دو عدد منツ



https://instagram.fevn1-1.fna.fbcdn.net/vp/561602d10bf5d994254afc7248ae7835/5D4D423F/t51.2885-15/sh0.08/e35/s640x640/53395129_2258874717503689_4713108356420791249_n.jpg?_nc_ht=instagram.fevn1-1.fna.fbcdn.net



نمیدانم چندثانیه.دقیقه.ساعتوسال گذشته وتو داری اینو میخونی:)

نمیخوام برای تو یعنی خودم آرزوی طولانی بودن عمرت را بکنم آرزو میکنم  هرچند ساله که هستی بازهم عشق ورزیدن را یادت باشد امیدوارم هنوز از بو کردن کتاب های نو و دیدن لبخند خانواده و عزیزانت خوشحال شوی

امیدوارم وقتی ناامیدبودی از تمام زندگی از آدم ها وبدی ها بازهم وجودت پر شود از بوی قرمه سبزی که مادرت با عشق برایت می پخت و با لبخند اشکانت را پاک کنی

همه ی این هارا برایت آرزو مندم و فریاد میزنم آنقدر فریاد می زنم این ها را تابه گوش مرغ آمین برسد و تمام وجودش را پر کند


پی نوشت یک:این نامه ای که من برای خود آینده ام نوشتم  :)خوبه که همه ما این کار رو بکنیم تا بفهمیم چقدر قوی تر شدیم :) من یک سال پیش برای خودم یک نامه  نوشته بودم البته کمی انگیزشی بود و گویای احوال اون زمان بود.


نامه ی یک سال پیش:)

تو چاقی /توبدرد نخوری/جوش جوشی/صدات خیلی زشته./توهیچوقت ادم موفقی نمی شی.

همه ی اینا حرفایی بودن که تابحال از ادمایی شنیده بودم که همیشه ادعای این رو داشتن که نباید قلب کسی رو با حرف شد.و اونارو از روی ظاهر قضاوت کرد اینقدر این حرفا ادامه داشت  و من هر روز بیشتر از خودم متنفر میشدم و شده بودم یک آدمی که از ترس قضاوت شدن جرات اینکه بره بیرون و وارد اجتماع بشه رو  نداشت اونقدر از خودم متنفر شده بودم که یه ماژیک برداشتم و تمام عکسایی که توشون بودم رو خط خطی کردماما بعد یه چیزی رو فهمیدممن به نحو خودم فوق العاده ام:)و فقط  تحت تاثیر حرف کسایی که از من بدشون میومد قرار گرفتم من یگانه ی خودم بودم:)کسی که همه به عنوان یه آدمی که همیشه لبخند میزنه ومحبت میکنه میشناختنش :)من اونی نبودم که اونا میگفتن.و فهمیدن اینو مدیون کسایی بودم که از ته قلبم دوستشون داشتم.از اون روز خودم نه تنها برای خودم بلکه برای همه زیبا شدم و همه صدامو دوست داشتن از اون روز به بعد وزنم کمو کمتر شد هنوزم کمی اضافه وزن دارم با تفاوت اینکه خودمو دوست دارم  و هر روز دارم بیشتر پیشرفت میکنم

و تنها رازش این بود که کمی از آن محبتی که به دیگران تقدیم میکردم  را با خودم تقسیم کردم .کسی که خودش را دوست نداشته باشد برای دیگران دوست داشتنی نیست

امیدوارم وقتی این متن را برای باری دیگر میخوانم کلی تغییر کرده باشم:)وخودم رابیشتر دوست داشته باشم

این نامه را در روز تولدم به خودم تقدیم میکنم 97/4/13


پی نوشت دو:)

شماهم اگه میخواید یک نامه برای خودتون بنویسید و لینکش رو برای من بفرستید تابه اشتراک بزارم.:)




خوب یادمه توی چه وضعیتی پامو گذاشتم توی مسیر وبلاگ نویسی.خوب یادمه  تک تک لحظاتشونگاه نکنید که گاهی خودمو میزنم به فراموشی.نگاه نکنید که گاهی هیچی نگفتم.خیلی وقتا عاشق تک تکتون بودم.عاشق همین آدمایی که ی روزایی بهترین خاطره های ذهنمو باهاشون ساختم. من هیچیو فراموش نکردم.تمام عمرم خودمو زدم به فراموشی.zra ی پستی گذاشته بود:

ما رازهامون رو از خیلی‌ها پنهون می‌کنیم حتا از خودمون!

اما اسمش رو گذاشتیم فراموشی.

:)

ادامه مطلب




درود برشما دوستان عزیز:)))

امیدوارم حال تون خوب باشه

میدونم در دوری من در حال پوسیدن بودید ولی خجالت میکشیدید بگید خودم میدونم❤

خب این چندروز یکم سعی کردم در زندگیم تغییراتی ایجاد کنم یکمم سخته اونم ترک کردن یه سری عادت های بد

مثلا هر روز ورزش کنم زیاد با گوشی کار نکنم

راستی یه نکته مهم این روز ا سعی میکنم بیشتر خودمو دوست داشته باشم:)و این برای کسی که از خودش همیشه متنفر بوده قدم بزرگیه :)سعی کنید کمی خودتون رو دوست داشته باشید

+رفته بودیم بیرون این عکسه رو گرفتم و عکس تابلوی نقاشی مورد علاقمو گذاشتم بک گراندش اینقدر این نقاشی رو دوست دارم که حتی حاضرم طرح شو رو تمام بدنم تتو کنم چه خوفناک میشم(خبیثق)









گاهی دست خودتو بگیر از پنجره اتاق پرتش کن بیرون.(وقتیکه مادرش قلبشو میگیره و پاش به بیمارستان میرسه برای اینکه هیچ وقت نفهمید دخترش چشه.و پدری که هی با خودش گفت مگه من چی کم گذاشتم براش.و خواهری که شاید صحنه مرگ تو بشود کابوس شبانه اش.و دوستانی کهشاید هیچ وقت نفهمند مرده ای.و هر ننگی به تو بزنند.)ببین هنوزم دلش میخواد بمیره یا نه.

پی نوشت:یکی از چیزایی که آروومم میکنه همین"انا لله و انا الیه راجعون "ـه گاهی وقتا حس مالکیت دارم بهش همینکه یکی هست که از اول بوده و بعد مرگ هم هست.حس قشنگیه.


https://instagram.fgyd4-1.fna.fbcdn.net/vp/5f7bd6f0e3151b2932207ab89c65a538/5CDBF476/t51.2885-15/sh0.08/e35/c96.0.887.887a/s640x640/50229706_2271774263102884_5332287539354908822_n.jpg?_nc_ht=instagram.fgyd4-1.fna.fbcdn.net


خیلی وقت است خودم را در پیله ای از جنس غم زندانی کرده ام.بی انکه دقت کنم چقدر زندگی زیبا است

این روزها که بیشتر با عشق به خودم مینگرم میتوانم عشق را در زندگی ام احساس کنم اکنون میتوانم شهری را ببینم شهری که سرشار زیبایی است

اینجا ادم های میخندند کودکان با خوشحالی به دنبال شاپرکی میگردند تا ارزوهایشان را به گوش او برسانند تاشاید در مسافرتی که با باد دارد نزد فرشتگان و خدابرود و برایشان بگوید از این ارزوها

شاید دور از واقعیت یا حتی دروغ باشد اما بازهم زیباترین دروغ است که میدانم تبدیل به واقعیت میشود:)


پی نوشت:

میدانم که در فضای مجازی کوچکترین طرفداری ندارم و در اینجا کسی خواستار من و نوشته هایم نیست.

این هم برای منی که بسیار عاشق دوست داشته شدن است سخت است با فکر کردن به این موضوع از تمام کسانی که مرا در زندگی واقعی ام دوست دارند دور شدم انقدر دور که فکر کردم برای هیچکدامشان کوچک ترین ارزشی ندارم

اما به خودم امدم دیدم چقدر ادم اطرافم هست که خیلی از من دورند چه دوستانی که سال هاست از این شهر رفته اند اما هنوز صبح شان را با سلام و عشق ورزیدن به من اغاز میکنند

وقتی چشمانم را باز تر کردم دیدم چه دوستان زیادی دارم که میتوانم سرم را بر روی شانه هایشان بگذارم و بگویم از رویاهایم بگویم از ان اینده ای که در حال ساختنش هستم:)

شاید اینجا کسی مرا دوست نداشته باشد اما در واقعیت کلی ادم دوست داشتنی دارم انقدر زیاد که تعدادشان از دستم در رفته

یکی از حرف های من به آن هایی که احساس  میکنند تنها هستند این است که کمی چشم هایشان را بازتر کنند:)


پی نوشت 2:)

بازهرا (یکی از بهترین ادمای زندگیم)

شروع کردیم به تمرین اون پیانو میزنه و من میخونم خخخخ اولین تمرین مون که دیروز بود واقعا افتضاح بود خخخ

اما تمرین بعدی اگه بهتر شد حتما یک پست صوتی میزارم

پی نوشت3:)

شاید در فضای مجازی کسی از من  خوشش نیاد

اما من مهربان جانم رو دارم(ماجده:) )



مرسی از خدا و بهترینای زندگیم:)

بهمن/97

https://instagram.ftbs1-2.fna.fbcdn.net/vp/40dfbe351e0fed8104fb7e3a2207a9c0/5CC2F42C/t51.2885-15/sh0.08/e35/c0.134.1080.1080/s640x640/49847795_229129484638454_2515898179679980560_n.jpg?_nc_ht=instagram.ftbs1-2.fna.fbcdn.net


پنجره را باز کن،❣️❄️

همه چیز را به باد گفته ام.

"#کامران رسول زاده"❄️







https://suratiha.com/wp-content/uploads/2018/07/cry-17.jpg

 

مینویسم بازهم باکلی تردید اما اینبار بسیار فرق دارد اینبار برا خودم مینویسم و برای بهترینم(ماجده جونم:)) هیچوقت فکرش راهم نمی کردم برگردم به همان جایی که دلم شکسته شد و من همانند رویاهای یک غنچه ی خشکیده در گرگ ومیش هوا همراه با باد همسفر شدم.

میدانی سفرم از انجایی شروع شد که فراموش شدم .سعی کردم فراموش  نشوم سعی کردم محبت کنم اما بازهم فراموش شدم و لبخندی زدم و رفتن را ترجیح دادم

اینبار بخاطر ماجده برگشتم بخاطر اصرار هایش

اما اینبار فرق دارم این بار یگانه نیستم.یک رهگذرم که فقط سکوت میکند و مینویسد

 

 

+واقعا صدای بیلی مثل فرشته هاست:)

 

 

 


"بازم منبازم یه شروع متفاوت برای ادامه این زندگی.خاک ها رو کنار زدماز گور بیرون اومدم.امروز بعد اونهمه زنده به گوری،هنوز دارم نفس میکشم.هنوز هم دنیا علیه منه.ی جایی خونده بودم اگه روزی فکر کردی همه چی بده.اگه فکر کردی کل دنیا بهت پشت کرده.شاید این تویی که برعکس ایستادی:). میدونی چیه؟همش یه شایدهمنم هزاران بار این وری  اونوری شدم ولی دنیا بازم با من تغیر جهت داد تا پشتش بهم باشه.تا پشتم بهش باشه.تا بهم بفهمونه تمام زندگیمو باید درد بکشم.تا ولی انقدر این جمله قشنگه که من هزاران بار دیگه هم تغییر جهت خواهم داد.اگه بازم نشد.هزار و یک.هزار و دو.حتی تا بی نهایت.و شاید اونوقت معنی بی نهایت رو فهمیدم:)"

صفحه وبلاگ رو بستم.نمیدونستم باید از کجا شروع کنم من فقط میدونستم که هیچوقت برای افتادن یه اتفاق خوب دیر نیست:) یه اتفاق متفاوت .یه شروع متفاوت با همه راه هایی که رفته بودم میخواستم.ولی انقدر راه های مختلف رو امتحان کرده بودم که هیچی به ذهنم نمیرسیدروی تخت دراز کشیدم و به سقف اتاقم خیره شدمهمینه:)

مودم رو روشن کردم .لعنت به این چراغ هایی که هر وقت کار فوری داری بالا نمیان:/ یعنی باید به مامان میگفتم که میخوام همچین چیزی بخرم:/شاید بتونم خودم هم ی خوشگلترش رو بسازمچرا که نه.تا چشمم به چراغ مودم افتاد که تازه روشن شده بودخاموشش کردم و دوباره به تختم پناه بردم.این سقف خدای ایده ها بود.یعنی امکان نداشت من بهش خیره بشم و ایده ای به ذهنم نرسه.واااااییییی خخخخخخ یادش بخیر چه امتحانایی که به سقف خیره میشدم و چه معلم هایی که برام دعا کردن شفا پیدا کنم.ولی کدومشون میدونست که جواب همه سوالای توی اون برگه که هیچ تمام سوالای توی ذهن خودم هم روی همین سقف ها نوشته شدن:)

تا حالا شده به دیوار اتاقت زل بزنی و لبخند بیاد رو لبت؟این اتفاقیه که هر روز صبح برای من میفته

نقاشیم بد نبود.ولی این آسمون و شگفتی هاش با نقاشی بد من هم خوشگل میشن:)هر چند که مامان هنوزم از دستم ناراحته و معتقده گند زدم به دیوار و دیگه هیشکی حاضر نمیشه این خونه رو با این گندکاری هایی که من سرش آوردم بخرهاما اینا نظر مامانن.به نظر من هرکسی  که پا بذاره توی این اتاق عاشق این خونه میشه  با کله میخرهو شاید دو برابر قیمت اصلی.و شاید اصن این دیوار سال ها بعد از مرگ من ثبت اثر هنری شد.با این امضای خوشگلی که من این گوشه دیوار زده بودم دیگه کم از فرشچیان و پیکاسو و. نداشتم.فقط ی تفاوت های ریزی داریم که اونم چیزی نیست.حالا ی وقت حسودی نکنن که من توی این سن انقدر خوبم:/^_^

-چقده پررویی تو دختر خخخ

محکم جلوی دهنمو گرفته بودم و زل زدم به لبخند روی لبای مامان.لبخند پاچیدم به صورتم رفتم کنارش و گفتم:جان من ببین اثر هنری رو.پیکاسو هم انقدر خوشگل امضا میزد پای اثراش؟

ی دونه زدم به شونش و با نیش باز به دیوار خوشگل اتاقم اشاره کردم.

-صد رحمت به امضای پیکاسو این چیه بچه زدی پای این دیوار:/ آبروی هر چی امضاعه بردی تو.تن استاد فرشچیان تو گور نلرزه یه وقت با این اثر هنریایی که تو خلق میکنی-_- برو چهار تا کار مفید کننمیکنی؟بیا حداقل کمک من کن اتاقا رو تمیز کنیم اصن ناهار امروز با تو

+اما مامان.

-آفرین بچه خوب.من رفتم زودی بیایا.

ایده های نصفه و نیمه باقی مونده.یه لبخند به سقف اتاقم میزنم :"فقط منتظر باش.تو میشی خوشگل ترین سقفی که هر دختری آرزوشو داره:)


 

 

 

پی نوشت1

یکی از بهترین شعر هایی هست که تا به حال تو عمرم شنیدم امیدوارم شما هم خوشتون بیاد:))

اگه خوب ضبط نکردم ببخشید دیگه.

اما به هرحال امیدوارم خوشتون بیاد:))

پی نوشت 2

یه نکته نمیدونم چرا فایل صوتی برای کسایی که با گوگل کروم میان نمایش داده نمی شه پس اگه با گوگل کروم هستید

روی  این لینک

کلیک کنید تا براتون پخش بشه

 

 



http://bayanbox.ir/view/2460777830862273584/xx.jpg



پدر چیز عجیبی است سه حرف است اما سرشار از عشق است  .                                                                          

نمیدانم دیگر اورا چه به نامم مجنون؟یا منجی؟ 

 هرچه فکر میکنم می بینم انقدر این سه حرف پر از داستان های بی نهایت است:) پر از بی نهایتی که مغز کوچک  من قادر به درک آن نیست

شاید باید اورا منجی بنامم زیرا زمانی که من خود را زیر پوست  این شهرسیاه  گم کرده بودم مرا در آغوش گرفت :)

چه کسی میداند شاید او با خدا زیر آسمان پر ستاره سوگند نگهداری از من را خورده

نمیدانی چه روزهایی نامش را با تک تک مرغ های آمین وجودم فریاد زدم .

در تک تک مناجاتم نامش را به زبان اوردم :) این را گل محمدی خشک شده ی لای قران می داند

پدر خوشحالم .خوشحالم از اینکه تو را  دارم از اینکه در باغ قلبت حداقل به اندازه ی یک شکوفه جای دارم:)

میدانی عاشقی همچو او ندیدم سال هاست که گذشته اما باز هم او بی نهایت عاشق است :)سال هاست که گذشته .و او هنوز عاشق است

امااما من کمی بی وفاتر:)


 





امروز یک مرداد است :) تاریخی که در قلب من جای دارد نمیدانم برای اینکه یک روز خاص شود دقیقا چه اتفاقی باید بیفتد باید عاشق شد یا نمیدانم!

اما میدانم خاصی این روز برای من در زیباترین پارادوکس دنیا نهفته است!امروز من با یک گریه سرشار از زندگی خاص میشود:)❤همان روزی که زندگی را به بهانه ی گریه ای اغاز کردی :)گاهی وقتا خود را سرزنش میکنی و میگویی کاش پسر میشدم!اما نمیدانی که با دختر شدنت چه دنیایی را برای من بنا کردی:) 

شاعر نیستم که زیبا ترین شعر ها را برایت بگویم .نقاش نیستم که زیباترین نگاره های لبخندت را به نقش در اورم بلکه یک نویسنده ساده ام !شاید برای ادم ساده ای مثل من چیزی جز کلمات نتوانند  احساساتش را برای تو به ارمغان آورد :)))❤❤❤

بگذار از روز اشنایی مان بگویم همان روزی که دوست دارم بار ها و بارها در صندوقچه ی قلب ،روح و ذهنم تکرار شود:)

راستش اگر اغراق نباشد وبلاگ نویسی من با تو معنا گرفت هیچ وقت یادم نمی رود که با حس های دلتنگی ،نا راحتی و دلشوره نوشتن را اغاز کردم و پا به دنیایی گذاشتم که ان را مجازی می نامیدند فکر میکردم ادم های اینجا هم همانند دنیای شان هستند، مجازی!اما تو یادم دادی این گونه نیست :))یادم دادی شاید ادم هایی که اینجا هستند  مجازی اند اما قلب های شان واقعی است.و شاید  به بهانه ی یافتن لبخند ی پا به اینجا  گذاشته و از حرف هایی مینویسند که شاید در دنیایی که  ان را واقعی می نامیم شنونده ای نداشته :) اری  ادم های اینجا واقعی ترند!

گام بعدی عشق ورزیدن بود تویی که بی هیچ دلیلی  عشق می ورزیدی تمام احساساتت را صرف کسانی میکردی که در حد چند کلمه میشناختی اما محبتت در حد ان چند کلمه نبودّ:) 

حال حرف های دلم را بشنو:) 

 سال ها خودم را با گفتن اینکه خدا می اید ارام میکردم می گفتم او دیر یا زود می اید و مرا در سرمای بی وقفه ی زندگی در اغوش میکشد اما او نیامد .اما ان روزی که با تو اشنا شدم و دست های گرم خواهرم را فشردم فهمیدم .خداوند امده است اری او امده بود ،به شکل لبخند های زیبا امده بود تا با این طنین های خاموش مرا تاابد در سرمای همیشگی زندگی در اغوش بکشد :)اری توهمان لبخند خدایی ❤❤

پی نوشت :امروز تولد مهربون جان من است خیلی خوبه که دوتا از بهترین هات تو یک ماه به،دنیا اومده باشن یکی خواهر خودم و یکی مهربونم ماجد ه یا به قول یکتا (موجوده)❤❤❤

پی نوشت دو:❤ اجی قشنگم یکی از ارزوهای من برای همه و به خصوص تو عمر طولانی نیست :)من نمی تونم برای تو ارزوی عمرطولانی کنم بجاش لحظه هایی  رو ارزو میکنم  که جز لبخند چیزی برای تو به ارمغان نیاره



 

زندگی یعنی نهایت لذت در کنار کسانی که دوستشون دارید

زندگی در کنار کسانی که برای لحظه ای  هم که شده لبخندی روی لبانتان می کارند

و به همین سادگی می شوند دلیلی دوباره برای بهتر زیستن:)

 

پی نوشت 1:)

سلاماین عکسه رو خیلی دوست دارم با وجود اینکه زیاد توش خوب نیفتادم اما در هر صورت ثبت لحظه هاست:)و من اونیم که نشسته و کتاب تو دستشه.

 

پی نوشت2 :)

این روز ها بی هیچ هراسی خیلی از کارهایی رو که دوستشون داشتم رو انجام میدم

و یکی از اینها این بود

جهت مشاهده کلیک کنید

میدونم زیاد صدام برا خوندن خوب نیست اما بازم از امتحان کردن چیزی که دوستش دارم لذت می برمlaugh

اونی که اول میخونه صدای منه.امیدوارم به سروصدا های اول توجه نکنیدblush


 

اول از همه این

اهنگ پیشنهاد میشه:))

مدت ها دنبال بهانه ای برای نوشتن میگشتم .

بهانه ای که باعث شود تک تک کلمات درون قلبم همانند پروانه ای بر روی قلمم بنشینند

اما گویا این روزها متهم به حبس ابد شده بودند

این بار میخواهم از یار قدیمی ام بنویسیم

نوایش از کودکی در گوشم بود اولین بار به جای نامم اسمش و سخنش را در وجودم جاری ساختند

هیچ وقت یادم نمی رود که در کوچه ها بازی میکردم  و بازهم همان ندا نمی دانستم خواننده اش کیست و در وصف اش همین را میتوانستم بگویم.من پیر میشوم در کوچه ها در بین بازی ها به دنبال عطرت می گردم اما نمی یابمت

از هرکه می پرسم می گویند آوای سخنان خداست معنی اش را نمی دانمدرکش نمی کنم اما به تک تک سلول های وجود ارامش می بخشد .من رایاد آسمان نیلگون رنگ می اندازد یاد روزهایی که بازهم صدایش می امد پنجره را باز میکردم چشمانم را می بستم و با کلمات اش همسفر می شدم

تک تک مرغ های آمین وجودم تشنه صدایش بودند چه صبح هایی را که با آن آوا شروع نکردم .تمام مدت میتوانستم طراوت آن غنچه خشکیده را احساس کنمآن غنچه ای که رفته رفته جان میداد اما وقتی آوا پخش میشد  جان تازه ای می گرفت.

مادرم به من می گفت چه فرقی دارد که معنی اش را بدانی فقط تنها چیزی که  می توانم به تو بگویم این است او تورا برای عاشقانه هایش صدا می زند دیگر آموخته بودم تا آن صدا می آمد بدو بدو به سمت سجاده می رفتم و با دستان کوچکم آن را پهن میکردم نمی توانستم قشنگ و درست آ ن کلمات را به زبان  بیاورم

اما میدانم که می فهمید از ته قلبم برایش نماز میخوانم

هنوز همان همان حال و هواست نوایش که می پیچد بازهم بوی همان عطر در هوا پخش می شود و بازهم من همان عاشق  و دلتنگم فقط کمی بی وفا تر

 

قدیمی نوشت سال 96

پی نوشت یک :))

 

این  مطلب رو چندسال پیش نوشته بودم و الان که نگاهش میکنم می فهمم چقدر در نوشتن پیشرفت کردم.

 

پی نوشت 2:))

 

این پیچک کوچولوی منه خیلی خیلی دوستش دارم الان بزرگتر شدهو سعی کردم که یه عکس خوب بگیرم اما خیلی ماته اما بیشتر باعث شد سعی کنم تا یه دوربین خوب بخرم :))

و راستی این مطلبم راجبه اذان بود

 

امیدوارم یک مهر خوبی داشته باشید .


https://scontent-frt3-2.cdninstagram.com/vp/82ccb5e24a5725d749bb74d4f76f0dcf/5DCA3E8D/t51.2885-15/sh0.08/e35/s640x640/65312647_1991826847590117_8437861256754638356_n.jpg?_nc_ht=scontent-frt3-2.cdninstagram.com


قلبم پر از حرف ها و بهانه هایی است که  فکر میکنم گفتن شون باعث بشه کمی بیشتر بمونی

اما هربار که میخوام بهانه ی جدیدی به زبون بیارم.

به یاد این میفتم که قدم های تو قوی تر از نوشته های منه نوشته هایی که از قلب ضعیفم نشات میگیرن و اوناهم مثل خالقشون ضعیف تر از اونی هستن که جای قدمات رو پرکنن.

 

اما بازم میخواهم برایت بنویسم

 

بچه که بودم  فکر میکردم ادما هم مثل کارتونا  در عین بدشانسی بهترین اتفاقا براشون میفته  و حتی اگه بمیرن بازم زنده میشن. اما با هریک نفسی که میکشیدم بیشتر غرق در واقعیتی میشدم که بی هوا و  بدون خواسته ی خودم بهش معتاد شده بودم و کم کم شدم یک آدم بزرگ .همان ادم بزرگی که سرشار  از حس خستگی و ناامیدی در افکار کو دکانه ام بود اما حال تبدیل به چیزی شده ام که کل عمرم را در هراس از ان به سر میبردم .

اما حالا به عنوان کسی که خودش را در بین ثانیه ها.دقیقه ها .ساعت و ارزوها گم کرده درک بهتری از زندگی و ادم بزرگ ها دارم .

 

آری من تقریبا یک ادم بزرگم  یه آدم بزرگی که میدونه دنیا گل و بلبل نیست اما خودش را با همین بهانه های کوچک گول میزنه دقیقا مثل ادم ها

و شاید بزرگ ترین دروغ به خود و قلب مان ماندن ادم هایی باشد که بی هوا از زندگی مان سر در اورده اند . از کجا معلوم شاید همینطور بی هوا از دوباره مسیرشان را گم کنند.

 

 این دروغ دقیقا مانند دروغ سر بازی  بود که با چشمانی سرشار از گریه بر پیشانی کودک خردسالش  بوسه میزد و به او وعده ی دیداری دوباره میداد اما.اما گلوله ی تفنگ ناشی تر از ان بود  که بهانه ای دوباره برای لبخند زدن به او بدهد

آری آدم ها می آیند و می روند  درست مثل خودمان بعضی هایشان درس میشوند و بعضی دیگر جانی دوباره به تو میبخشند و وقتی به خود آیی میبینی شده اند نیمی از تو  و تو آنقدر برای ماندن نیمی از وجودت تلاش میکنی و بر تک تک قدم هایش بوسه میزنی که ناگهان نیم دیگر باقی مانده خودت را هم در سرمای بی رحمانه روزگار گم میکنی

شاید بی رحمانه ترین حکمی باشد که قاضی روزگار به قلبت  می دهد

آری من بارها نیمی از خودم را گم کرده ام میدانم اینبار ممکن است دخترک وجودم در جست جوی او گم شود میترسم.که اینبار به کل خودم را گم کنم.

این روزها  تک تک پله های افکارم رو به پایین است همانند سراشیبی رویایت  کافی است لحظه ای به یادت بیفتم تا آغاز شود سقوط من .

سقوطی  که رو به مرگی شیرین است .

به شیرینی یادت.

 این روزها  سرشار م از خالی عشقت. افکارم و رویایت.

 

پی نوشت :)

 

مهربون ترینم میدونم که اینو میخونی امیدوارم بفهمی چقدر برام مهمی خواهر گلم.

 


چشمانم را به جهان گشودم و زندگی ام را با کلمات اغاز کردم و با انها همسفر شدم کلماتی چون پدر و مادر بی انکه  خود بخواهم غرق در گرمای محبت شان شدم وتک تک مرغان  امین وجودم   خواستار وجودشان شدند همیشه لبخند بر لبانشان بود انها خدایانی بودند که حرف از عدالت میزدند اما در مقابل حق شان نسبت به من بی عدل ترین موجودات  بودند همچو لهستانی بی دفاع در برابر بمب هایی که بر تنش خراش می گذاشتند مادرم لبانی خندان داشت اما در پس چشمانش دنیایی بود که  با نگاه کردن به انها  غرق در سقوطی بی پایان  میشدی
هروقت لبخند اش کم رنگ می شد پدرم به او خیره می شد و برایش می گفت از اینکه همه چیز خوب میشود پولدار میشویم و خانه ای میخریم و بی نگرانی از هرچه در دنیاست به زندگی مان ادامه میدهیم
و بعد از ان هر دو سکوت میکردند .
: هرسال وهرسال همه چیز تکرار میشد اما دیگر سکوتی نبود
مادرم پدرم را سرزنش میکرد
بابت رویاهای بی انتهایی که به انها دست نیافته بود
 بی انکه بداند پدر هم بر سر رویاهای سوخته اش مویه میکند و هر لحظه حس شکست  روح اش را نشخوار میکند
 شاید هم میدانست پدر چه احساسی دارد
 اما نمیدانم!
 سال ها و سال ها با گلایه های مادرم می گذرد
 اما هر بار سختی ها را  در لابه لای ساعت ها و ثانیه ها گم میکند
 بازهم می شود همان مادر اولم
همانی که با وعده های پدرم در رویا فرو می رفتد
و. غرق در سکوتی بی انتها میشد.
مادرم دستانی داشت که شاید با تمام خستگی اش کسی را جز پدرم انتخاب نمی کرد:)

 

پی نوشت: امروز وقتی داشتم کمدم رو مرتب میکردم این نوشته ام رو پیدا کردم یادمه پارسال نوشته بودمش تا روزی که سالگرد ازدواج پدرو مادرمه بهشون هدیه بدم.تمام اون حس هایی رو که من تماشاگرشون بودم.:)

پی نوشت 2:اون قسمت لهستان بی دفاع کپیه هانگید نگفتم یادمه تو یه کلیپ اینو شنیدم و ازش خوشم  اومد:)و گفتم چه خوبه که استفاده اش کنم


 

 

بارها نوشتم و هی پاک کردم.اگه از من بپرسن سخت ترین چیز برای تو چی میتونه باشه  میگم اینکه ذهنت و قلبت پر از حرف و فکر باشه اما کلمات یاریت نکنن

این روزا روزای سختی هستن حال دل هیچکس زیاد خوب نیست و هرچی که خواستم از این حس جمعی دور باشم نشد و هرچی  دست و پا زدم  بیشتر غرق شدمبیشتر پوچ شدمهر وقت اینطور شدم خودم رو با رویاهام اروم کردم فکر کردن به چیزی که در 2یا3 قدمی اینده ام می دیدم

قبلا رویاها و افکارم خیلی کمکم میکردن که حالم بهتر بشه و برای یه لحظه ام که شده تبدیل بشم به خود ایده آلم که دوستش داشتم اما الان داشتن رویا بیشتر از هرچیزی اذیتم میکنه .فکر کردن به چیزی که هر لحظه توی خیالم تجربه اش میکنم اما تو واقعیت ندارمش جسمم رو آزارمیده

میخوام بنویسم از واقعه ای که شاید برای خیلی ها تعریف کردم تا از یادم نره .تا دیگران هم یاد بگیرن.

یادمه که کلاس ششم بودم با یک نفر دوست شده بودم که اسمش فاطمه بود  توی سرویس هر وقت دلم میگرفت باهم میخندیدیم و شوخی میکردیم یه روز یک دوست جدید پیدا کرد و از من دور و دورتر شد دوست جدیدش از من خوشش نمی یومد و همون اغازی بود برای تمامی فاصله ها

یه روز فاطمه روبروی من ایستاد و منو مسخره کرد .چند لحظه سکوت کردم و نمی تونستم اینو هضم کنم که اون این حرف رو زده خیلی عوض شده بود دیگه اونی نبود که من میشناختم و منم اون لحظه اونقدر دلم شکسته بود که تو چشاش نگاه کردم و چند لحظه بعد گفتم به خودت نگاه کردی .به اون خاله روی صورتت که شبیه جادوگرات کرده اونم همینطور به من خیره شد از اون روز به بعد دیگه باهم حرف نزدیم

از اون روز به بعد هرچی خواست به من نزدیک تر بشه بیشتر پسش زدم یه روز صبح که داشتم میرفتم مدرسه همه از مرگ یکی از بچه حرف میزدن که اسمش فاطمه استحتی لحظه ای هم از ذهنم گذر نکرد که ممکنه همون فاطمه ی خودم باشه. وقتی رفتم دفتر بهداشت دیدم اونجا یه عکس بود که همه دورش جمع شده بودن.از سر کنجکاوی رفتم جلو و فهمیدم همون فاطمه ای که آوازه اش تو کل مدرسه پیچیده همون فاطمه ی خودمه.

چشام پر از اشک شد بیشتر از اینکه بخاطر رفتن اون ناراحت باشم  از خودم بدم میومد بابت حرفی که زدم بابت فاصله ای که ایجاد کرده بودم و دیگه الان هیچی نمی تونست کم اش کنهاونقدر از من دور شده بود که بودنش میتونست غیرممکن ترین اتفاق  دنیا باشه

اون موقع اولین باری بود که رویاهام رو دوست داشتم چون باعث میشد بارها به عقب برگردم و بیشتر بغلش کنم و بیشتر سرشار از عطر وجودش بشم

از اون موقع یاد گرفتم که حتی اگه کسی هم منومسخره  کرد این کار رو نکنم.شاید دیگه نبود آدما خیلی زود میرن اونقدر زود که خودشونم نبودشون رو متوجه نمی شن

پی نوشت 1

فاطمه ی عزیزم این ماه هم که بگذره به تعداد سال هایی که نبودی اضافه میشه.اونقدر ازت مینویسم. تا نبودنت رو از یاد نبرم.تا بیشتر بودن های گذشته ات رو احساس کنم.

پی نوشت 2

:) خب اینم از شازده کوچولو همیشه عاشق جلدش بود اون روز با بوی عطر گل نرگس های اتاقم تک تک کلماتش رو از دوباره دوره کردم یادمه وقتی که خاله ام این کتاب رو برای من گرفت خیلی خوشحال شده بودم و ازم قول گرفت که هروقت تونستم از دوباره بارها و بارها بخونمش گفت هر بار در هرسنی خوندیش یه درس جدید ازش یاد میگیری.الان خاله ام نیستش اما کلی درس جدید بهم یاد داده با کتابی که به من هدیه داده :)

پی نوشت 3

تو دوست داری چیو از یاد نبری ؟دوست داری چیو به دیگران یاد بدی تا اشتباه تورو تکرار نکنن؟

خوشحال میشم برام بنویسی:)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


به خودم قول داده بودم که هیچ وقت از افکار بدم ننویسم.

اما اونقدر ناراحتم که شاید تنها چیزی که بتونه ذهن ناارومم رو اروم کنه همین نوشتن باشه

نمیدونم که چی بنویسمو یا حتی چی بگم

نمیدونم حتی از کجا شروع بکنم.ای کاش میشد خیلی چیز ها رو گفت حداقل به اندازه ای که روح و روانم سبک تر بشهاما همیشه هر ادمی یه سری حرفا داره که نمی تونه بگه.و باید توی قلبش نگه داره حرفا و اتفاقایی که هر لحظه بیشتر سوهان روحم میشن بیشتر ازارم میدنگا هی  وقتا فکر کردن به اینکه نمی تونی هیچ کاری بکنی بیشتر از خود مشکل اذیتت میکنه.و من الان در ناتوان ترین حالت خودم قرار دارم با صدای گریه هایی که مثل همیشه کسی قرار نیست بشنوشون.برای تویی که داری اینو میخونی همیشه ارزو میکنم که خوب باشی هیچوقت خفه نشی با کلماتی که توی گلوت گیر کردن.هیچ وقت کر نشی با صدای افکاری که خوره وجودت میشنهیچوقتهمیشه حال دلت خوب باشه

 


آدمی که قبلا بودم به قدری برام غریبه که میخوام راجب آدمی که شدم حرف بزنم


روزای زیادی گذشته و منم لابه لای این روزا ی روزی که حتی خودمم تاریخشو یادم نیست،خودمو جا گذاشتم!ی جایی که وقتی به خودم اومدم دیدم ی دنیا آدم پشمو خالی کردنوقتی میگم ی دنیا آدممنظورم از دنیا،دنیای خودمهدنیای قد قوطی کبریت خودم.جای گله و شکایتی نیست.خودم کردم که لعنت برخودم باداین روزها ذره بین گرفتم دستم تا رده پا ها رو شناسایی کنم و تمامشونو شوت کنم بیرون.این روز ها سرد شدم.تنها چیز خوب این روزها رابطه من با محدثه و یگانه است.و البته زهرابقیه چیزای زندگی همشون رو هواست.این روزا فیلم میبینمفیلم هایی که منو از زندگی پرت میکنن بیرون و بهم اجازه میدن عمیق تر نفس بکشمیا قایمکی نفس بکشم. این روزها دست کشیدم به کتابای توی کتابخونه.آدمای زیادی رو توی بیان میشناسم ولی این روزها حتی حال و حوصله خواندن نوشته هایشان را هم ندارم.دیگه برای ستاره های روشن ذوق نمیکنم.دیگه حوصله متن های طولانی رو ندارم.دیگه حوصله زدن اون حجم از حرف هام رو هم ندارم.باورم نمیشه ی روزی با اسم منِ پرحرف توی بیان مینوشتم.این روزا گاهی وقتا فک میکنم نکنه اون ی آدم دیگه بود؟این روزا بی دلیل یا با دلیل از همه دلخورم.دم کنکوره و من دلم به همه چیز گیر میده و حال و حوصله تست های دست نخورده رو هم ندارم.نمیدونم این آدم الان زندگی میکنه یا آدم قبل.فقط دلم میخواد ی  ذره حرف بزنم.
1.مراقب آدمایی که هیچوقت پشتت رو خالی نکردن باش.مراقب آدمایی که تو اوج حال بدتتو اوج فریاد زدنات کنارت بودن.آدمایی که حتی وقتایی که دستشون بهت نمیرسه ی جوری بغلت میکنن که یادت میره چقدر فاصله هست بین دستاتون.چون قلبت عمیقا حس میکنه بودن هاشو.من یکی از این آدم ها دارم.آدمی که گاهی وقتا یادم میره چقدر دوره.گاهی وقتا یادم میره که نسبت خونی نداریم!آدمی که وقتی به خودم میگم کاش میتونستم تمام گذشته مو فراموش کنم،یهو میزنم تو گوشم و میگم پس یگانه چی؟بهترین اتفاق زندگیت تو همین گذشته ات رقم خورده.!من خوشحالم کسیو دارم که حالم کنارش خوبه(:
مراقب حال خوب کن های زندگیت باش رفیق(:

2.نیومدم دوباره نقطه بذارم و از سر بنویسم.نیومدم حالتونو با حرف هام و دلخوری هام بگیرم.نیومدم که حتی یادتون بیارم ی روزی میشناختین منو!نهمن نیومدم همچین کاری کنم. من حتی حروف رو هم گم کرده بودم برای کنار هم چیدنبرای نوشتن. ولی چالش پریسا کلامات رو تو مغزم جور کرد کنار هم و اومدم  ی ذره از چیزایی که این مدت فهمیدم براتون بگم.

●سکوت شاید همه چیز نباشه.ولی بهتر از زدن حرف هاییه که کسی گوش شنواش رو نداره!

●ی جا خوندم نوشته بود اگه به کسی که دوسش داری نمیرسی ی ذره واستا تا کسی که دوست داره بهت برسه. قبولش ندارمولی خب شاید کسی بود که این حرف رو قبول داشت و به دردش خورد(:

●مرد اگر گریه کند معترف ضعفش نیست./رود،اشکی ست که از کوه حکایت دارد.

●هیچوقت به خاطر به دست آوردن چیزی حتی اگه خیلی با ارزش بود،کسیو تخریب نکنید.

●آدمی که نمیخواد حرف بزنه دو حالت داره.یا دنبال آدم مورد نظر میگرده یا به قدری خودش هم گیج اتفاقات افتاده است که .به هر حال فکر میکنم بهترین کاری که میتونی بکنی،در آغوش گرفتنشهبهترین کار اینه که بهش نشون بدی کنارشی.خیلیامون از روی خجالت یا هر چیزی هم آدمای مهم زندگیمونو از دست میدیم و هم باعث میشیم اون فرد کلی فکر و خیال دردناک بکنه و حالش هی خراب تر بشه.

●ی جا برای افکارت بذار که وقتی خود واقعی آدم ها رو دیدی نابود نشی
 

●وقتی تمام تمرکزت رو میذاری روی گذشته ات.هیچوقت نمیتونی آینده ات رو بسازی.

 

●زندگی، تکرار اتفاقات گذشته است.که اگه درس نگیری،هزاران بار زمین میکوبدت.

 

●. 

 


3.ممنون از آدمایی که سراغمو گرفتنیا حتی کسایی که وقتی بهشون پیام دادم بهم لبخند زدنکسایی که هنوزم یادشون بود منو.(:

4.برات ی حال خوب آرزو میکنم(:

روز و شبتون خوش.
یا علی(:

 

پی نوشت:معذرت میخوام.شاید بی ادبی باشه.ولی نمیخوام حرف بزنم.پس کامنت بسته.

 

 


اول از همه اینو گوش بده :) 

جهت گوش دادن

کلیک کنید

دیشب با این آهنگ تک تک خاطره هایی رو که توی عکس های آلبوم بچگی هام جا مونده بودن مرور می کردم

آدمایی که بودن تو عکسا و الان دیگه نیستن میشد به راحتی با دیدن عکسا عطرشون رو حس کرد.

همین طور که  ورق می زدم و جلوتر می رفتم بیشتر به عقب برمیگشتم خوب نگاهشون میکردم تا از دوباره جای خاطره های بد تو ذهنم رو بگیرن. تا یادم بمونه واقعا کی بودم 

میدونی یکی از عکسا منو یاد یه خاطره ای انداخت.

یادمه بچه که بودم   کلی آرزو تو سرم داشتم  شبا خواب رو ازم میگرفتن یه روز وقتی به مامانم راجب آرزوهام گفتم گفت که میدونستی که  اگه به قاصدک ها آرزوهات رو بگی به گوش خدا می رسوننش؟

از اون موقع به بعد هر قاصدکی رو که میدیدم در گوشش ارزوهام رو میگفتم وقتی رهاش میکردم دنبالش می دویدم و هی فوتش میکردم تا نیفته زمین تا برسه به اسمونا و دست خدا :)

یادمه وقتی به مسافرت رفتیم کلی دوست پیدا کردم باهم یه گروه تشکیل دادیم و یه قاصدک پیدا کردیم در گوشش یه آرزو کردم و به آسمون ها سپردمش همه شروع کردن دویدن دنبال اون قاصدکه همه فوتش میکردیم تا به آسمونا برسه نیاد رو زمین اونقدر دویدیم و بارها زمین خوردیم اما سریع پاشدیم و بیشتر از قبل سعیمون رو کردیم اما اون قاصدک افتاد تو مرداب.

همه خسته بودیمو زخمی دیگه نای پیدا کردن یه قاصدک دیگه رو نداشتیم.اما میدونی من خسته نشدم.روزای دیگه بازم تلاشم رو کردم اینقدر دنبال قاصدک ها میگشتم و فوتشون میکردم تا برسن پیش خدا و بهش بگن آرزومو اما از اون روز به بعد یه فرقی داشتم ارزوهامو فراموش کردم فقط یه هدف داشتم اینکه قاصدکه نیفته زمین یه جورایی گویای احوال الان من و خیلی هاستمی دویم می جنگیم تا به هدفامون برسیم جوری که بعضی وقتا اونقدر خودمون رو اذیت و فراموش میکنیم و نه تنها هدف بلکه خودمون رو هم یادمون میره میدونی الان بعد از گذشت سال ها هر قاصدکی رو که میبینم  زانوهام درد میگیره درد همون زخم های افتادن های روی زمین اما فوتش میکنم تا بره به اسمون ها خدا میدونه چه کسایی به امید براورده شدن ارزوهاشون اون ها رو رها کردن :)

 

 

 

 

 

 

 

 


 

اون شب با کلی  از شایدهای  تو ذهنم خوابیدم اما اون شاید ها تو خوابمم بودن

میدونی اون شب اولین باری بود که خواب هایی که با زندگی واقعیم سرشار از تناقض بودن یه

شباهتی داشتم اینکه تو خوابمم ازم دوری میکردی .دیگه تو اون دنیای خیالی افکارمم نداشتمت

 

 

 

 


سلام :)

امیدوارم حالتون خوب باشه

خب اول از هر چیزی باید یک نکته رو بگم که این وب یک نویسنده نداره بلکه دوتا داره من و ماجده .

ماجده قلم زیبایی داره و وجود اون هستش که باعث میشه من بنویسم .اما گاهی وقتا وجود خودش رو کم رنگ میکنه .

اما بالاخره چند روز پیش مطلبی نوشت که فکر کنم بعضی هاتون خوندینش اگه نخوندین

کلیک کنید

باید منتظر حضور های پر رنگ تر ازش باشید:)

خب بریم سر موضوع اصلی . همونطور که هر تشویقی به آدم انگیزه برای ادامه کارش میده انتقاد هم آدم رو میسازه

ازتون میخوام من رو انتقاد کنید و نقطه ضعف و قوت  نوشته های منو بهم بگید اینطوری بهترین کمک رو به من برای بهتر شدن کردید :)


آدمی که قبلا بودم به قدری برام غریبه که میخوام راجب آدمی که شدم حرف بزنم


روزای زیادی گذشته و منم لابه لای این روزا ی روزی که حتی خودمم تاریخشو یادم نیست،خودمو جا گذاشتم!ی جایی که وقتی به خودم اومدم دیدم ی دنیا آدم پشمو خالی کردنوقتی میگم ی دنیا آدممنظورم از دنیا،دنیای خودمهدنیای قد قوطی کبریت خودم.جای گله و شکایتی نیست.خودم کردم که لعنت برخودم باداین روزها ذره بین گرفتم دستم تا رده پا ها رو شناسایی کنم و تمامشونو شوت کنم بیرون.این روز ها سرد شدم.تنها چیز خوب این روزها رابطه من با محدثه و یگانه است.و البته زهرابقیه چیزای زندگی همشون رو هواست.این روزا فیلم میبینمفیلم هایی که منو از زندگی پرت میکنن بیرون و بهم اجازه میدن عمیق تر نفس بکشمیا قایمکی نفس بکشم. این روزها دست کشیدم به کتابای توی کتابخونه.آدمای زیادی رو توی بیان میشناسم ولی این روزها حتی حال و حوصله خواندن نوشته هایشان را هم ندارم.دیگه برای ستاره های روشن ذوق نمیکنم.دیگه حوصله متن های طولانی رو ندارم.دیگه حوصله زدن اون حجم از حرف هام رو هم ندارم.باورم نمیشه ی روزی با اسم منِ پرحرف توی بیان مینوشتم.این روزا گاهی وقتا فک میکنم نکنه اون ی آدم دیگه بود؟این روزا بی دلیل یا با دلیل از همه دلخورم.دم کنکوره و من دلم به همه چیز گیر میده و حال و حوصله تست های دست نخورده رو هم ندارم.نمیدونم این آدم الان زندگی میکنه یا آدم قبل.فقط دلم میخواد ی  ذره حرف بزنم.
1.مراقب آدمایی که هیچوقت پشتت رو خالی نکردن باش.مراقب آدمایی که تو اوج حال بدتتو اوج فریاد زدنات کنارت بودن.آدمایی که حتی وقتایی که دستشون بهت نمیرسه ی جوری بغلت میکنن که یادت میره چقدر فاصله هست بین دستاتون.چون قلبت عمیقا حس میکنه بودن هاشو.من یکی از این آدم ها دارم.آدمی که گاهی وقتا یادم میره چقدر دوره.گاهی وقتا یادم میره که نسبت خونی نداریم!آدمی که وقتی به خودم میگم کاش میتونستم تمام گذشته مو فراموش کنم،یهو میزنم تو گوشم و میگم پس یگانه چی؟بهترین اتفاق زندگیت تو همین گذشته ات رقم خورده.!من خوشحالم کسیو دارم که حالم کنارش خوبه(:
مراقب حال خوب کن های زندگیت باش رفیق(:

2.نیومدم دوباره نقطه بذارم و از سر بنویسم.نیومدم حالتونو با حرف هام و دلخوری هام بگیرم.نیومدم که حتی یادتون بیارم ی روزی میشناختین منو!نهمن نیومدم همچین کاری کنم. من حتی حروف رو هم گم کرده بودم برای کنار هم چیدنبرای نوشتن. ولی چالش پریسا کلامات رو تو مغزم جور کرد کنار هم و اومدم  ی ذره از چیزایی که این مدت فهمیدم براتون بگم.

●سکوت شاید همه چیز نباشه.ولی بهتر از زدن حرف هاییه که کسی گوش شنواش رو نداره!

●ی جا خوندم نوشته بود اگه به کسی که دوسش داری نمیرسی ی ذره واستا تا کسی که دوست داره بهت برسه. قبولش ندارمولی خب شاید کسی بود که این حرف رو قبول داشت و به دردش خورد(:

●مرد اگر گریه کند معترف ضعفش نیست./رود،اشکی ست که از کوه حکایت دارد.

●هیچوقت به خاطر به دست آوردن چیزی حتی اگه خیلی با ارزش بود،کسیو تخریب نکنید.

●آدمی که نمیخواد حرف بزنه دو حالت داره.یا دنبال آدم مورد نظر میگرده یا به قدری خودش هم گیج اتفاقات افتاده است که .به هر حال فکر میکنم بهترین کاری که میتونی بکنی،در آغوش گرفتنشهبهترین کار اینه که بهش نشون بدی کنارشی.خیلیامون از روی خجالت یا هر چیزی هم آدمای مهم زندگیمونو از دست میدیم و هم باعث میشیم اون فرد کلی فکر و خیال دردناک بکنه و حالش هی خراب تر بشه.

●ی جا برای افکارت بذار که وقتی خود واقعی آدم ها رو دیدی نابود نشی
 

●وقتی تمام تمرکزت رو میذاری روی گذشته ات.هیچوقت نمیتونی آینده ات رو بسازی.

 

●زندگی، تکرار اتفاقات گذشته است.که اگه درس نگیری،هزاران بار زمین میکوبدت.

 

●. 

 


3.ممنون از آدمایی که سراغمو گرفتنیا حتی کسایی که وقتی بهشون پیام دادم بهم لبخند زدنکسایی که هنوزم یادشون بود منو.(:

4.برات ی حال خوب آرزو میکنم(:

روز و شبتون خوش.
یا علی(:

 

پی نوشت:معذرت میخوام.شاید بی ادبی باشه.ولی نمیخوام حرف بزنم.پس کامنت بسته.

 

 


 

 

سلام عیدتون مبارک (:

امیدوارم امسال سال بهتری برای هرکدوممون باشه

این چندین هفته قرنطینه من به خوندن یک سری از کتاب ها که تو عکس مشاهده میکنید ختم شد و گوش دادن به موزیک.فیلم دیدن

 

کتاب ه.ا.سایه آینه در آینه  اثر هوشنگ ابتهاج یکی از کتاب های مورد علاقه ی منه.بهتون پیشنهادش میکنم.

اوله یکی از شعر های منتخب این کتاب  که اسمش ارغوانه رو خیلی دوستش دارم.(:

ارغوان شاخه ی همخون جامانده ی من آسمان تو چه رنگ است؟

آفتابی ست هوا؟

یاگرفته ست هنوز؟

من درین گوشه که از دنیا بیرون است.آسمانی به سرم نیست.

 

راستی یه نویسنده ی جدید داریم(((: به نام فِریدا فِریدا یکی از دوستای صمیمی و خیلی قدیمی و یجورایی یار دبستانی منه(: اون شخصیت قوی داره و قلمش هم مثل شخصیتشه.

مطمئنم ازش خوشتون میاد.

 


 

سالیان سال  بود که زمین به ما التماس می کرد کمی بیشتر اهمیت بدیم به طبیعت،دیگران، خودمون و اکنون طبیعت در ارامشی عمیق است و خبری از ماشین هایی‌ که  هوا را آلوده میکردن نیست  ما انقدر در  استرس و شغلمون و مدرسه ها غرق شده بودیم که برای ابتدایی ترین چیزها وقت نداشتیم کلی کتاب در کتابخونمون داشت خاک می خورد و الان ما میتونیم با آرامش بخونیم  ما لحظه هارو در دود و دم شهر گم کردیم  یادمون رفته بود که چقدر لذت بخشه که از همه دغدغه های الکی دور بشیم  

ما همه مثل یک  زنجیر بهم وابسته ایم  ابتدایی ترین وظیفه ما انتشار صلح و عشق در دنیاست برای بهبود جهان

 

فریدا هستم نویسنده ی جدید ♡ و ممنونم بابت استقبال گرمتون :)


من کی هستم؟ هدف خدا از خلقت من چیست؟

سوالی که هر فردی حداقل یک بار در طول زندگی اش آن را  از خود پرسیده.

من وقتی در پاسخ این سوال ناتوان ماندم به نوشتن روی آوردم با یک باور ذهنی که کلمات هیچوقت نمی میرند

موجودیت  خود را در کلماتی می دانستم که بر روی کاغذ می نوشتماز آن روز به بعد ترس خاموشی پس از مرگ وجودم را فرا نگرفت .چون میدانستم اگر من نباشم کلماتم هستند شاید یک روز کتابی چاپ کنم و آن در قفسه های رنگین خانه های آدم های مختلف باشد.بدین ترتیب من هم فراموش نخواهم شد و برای همیشه گوشه ای از قلب آدمها جای خواهم داشت.اما بعد یک درس جدید یاد گرفتم.اگر کلمات اون چیزی نباشن که آدمها میخوان خیلی زود از بین میرن.و به فراموشی سپرده میشن

 

پس از آن به دنبال معنای جدیدی برای وجود خود بودم.و آن را  در دیگران جست و جو کردم.

هر وقت احساس پوچی وجودم را فرا میگرفت به این فکر میکردم چند آدم در دنیا وجود دارند که من برای آنها مهم هستم و نقشم در زندگی آنها چیستو شکل گیری هویت خود را وابسته به وجود آنها میدانستم.

از آن پس به بعد تمام تلاشم را میکردم تا در ذهن ،روح و قلب انسان ها  جایی داشته باشمو همه ی وجود خود را نثار آنها میکردم در حدی که اگر وجودشان را  در زندگی ام در حد یک ثانیه احساس نمی کردم تمام هستی به دور سرم میچرخید .فکر میکردم اگر آدم ها نباشند من هم نمی توانم زندگی کنم.نمی توانم وجود سرشار از دردم را التیام بخشم و باری دیگر روی پاهای خودم بایستم.تا روزی که یکی از دوستانم را برای همیشه از دست دادم و او نیمی از من را با خود بردبعد دیدم بدون نیم دیگرم هم میتوانم زندگی کنماما باز آن اشتباه  ها را تکرار کردم اما الان به نقطه ای رسیدم که بیشتر کسانی را که به آنها دل بسته بودم  را از دست دادم همانطور که همیشه میگویم آدمها خیلی زود میروند آنقدر زود که خودشان هم نبودشان را احساس نمی کنند

حال در نقطه ای هستم که هیچ معنایی برای خود نمی یابم چون تمام وجودم را نثار کلمات و انسان ها کردم برای اینکه در یاد بمانم.

دریغ از آنکه بدانم بایدی در کار نیست و من نباید حتما در یاد ها باقی بمانم و هم کلمات و هم انسان ها پایان پذیرند

بدون آنکه سعی کنم از زندگی بهره ای ببرم به دنبال آن بودم که آن را در وجود دیگران جا بگذارم.

در حالی که خودم در ذهن خودم جای نداشتمچگونگی آدمی میتواند در ذهن دیگران باقی بماند وقتی خودش را به یاد ندارد.و از خودش هراس دارد

بعد از آن با خود سوگندی خوردمآدمها را دوست میدارم نه برای آنکه ابدی باشم.برای آن که وجودشان را دوست دارم .آدمهارا دوست خواهم داشت حتی اگر وجودم برایشان پریشان کننده باشد.از دور تماشایشان میکنم.

و مینویسم نه برای جا ماندن در ذهن و قفسه های کتاب ها چون روحم برای آرام شدن به آن نیاز دارد

از این به بعد زندگی میکنم نه برای آنکه ابدی باشم و در یادها بمانم فقط برای آنکه معنای زندگی را درک کنم و طعم زندگی کردن را بچشم:)

 

 

 

 

 

 


 

وقتی داشتم فیلم now is good  رو میدیدم، محدثه بهم  گفت خیلی خوبه آدم بدونه کِی میمیره اونوقت میتونه آخرین روزای  زندگیش تمام کارهایی که دوست داره رو انجام بده. مثلا من شاید همین الان ندونسته بمیرم و خب خیلی چیزا به دلم میمونه.

راست میگفت من همیشه باور دارم آدم وقتی میدونه حدودا چند روز وقت داره، نترس میشه. و خوب بلده دلو بزنه به دریا تمام کار هایی که از بیانشون هم میترسید رو ممکنه انجام بده. 

شاید خیلیا بگن خب خودمون فرض کنیم امروز آخرین روزمونه.

ولی واقعیت اینه که هر چقدر هم خودمونو گول بزنیم.بازم نمیشه! اون لذتی که زندگی توی چند روز آخرش هست رو نمیشه با گفتن اینکه امروز شاید آخرین روز باشه تجربه کرد

این حرفایی که دارم میزنم از اون حرفاس که انقدر قرو قاطی هست مغزم که اگه درست جمله بندی نکرده باشم و نفهمیده باشیدش هم بازم مهم نیست انگاری.


وقتی دیدم چندین تا از وبلاگ هایی که میخونمشون با یک عنوان هستن

برام جذاب شد

بازم مثل همه ی چالش ها آخر اون پست ها دنبال اسم خودم میگشتم 

من ی دیوونه ام که هنوز باور داره حتی اگه نباشه فراموش نمیشه(:


10کاری که باید قبل از مرگم انجام بدم:

1.همیشه خجالت میکشیدم دست بابا رو ببوسم. همیشه دلم میخواست این کارو بکنم.

 

2.ی کتاب بنویسم هزینه ی چاپش رو بپردازم و تمامش رو به تمام کسانی که میشناسم هدیه بدم(:

 

3. ی پیانو رو وقتی از نزدیک دیدم.بتونم بخرمش و نترسم از اینکه بلد نیستم بزنم.یاد بگیرم.گیتار رو هم(:

 

4.هر هفته پنجشنبه ها پاتوقم بشه یکی از مراکز محک.برم انقدر براشون حرف بزنم و بخندونمشون  و قشنگی های دنیا رو بهشون نشون بدم که نگم براتون(:

 

5.ی روزی اونقدر پولدار بشم که زندگی رو ول کنم و برم جهان گردی(:

 

6.انقدر درباره ی برنامه نویسی و همه چیز این دنیای اینترنت و غیره یاد بگیرم که .(: اصن ته تهش ها

 

7. ی روزی به بابا بفهمونم که داشتن رفقایی که اسمشو مجازی میذارن بد نیست. ی روزی  بتونم ی اکیپ بزرگ رفقای بیانی رو توی پاتوق همیشگیشون ببینم. خیلی وقت پیش آرزوشو کردم.آرزوی اینکه منم توش جایی داشته باشم(:

 

8. دلم میخواد بچه ی زهرا رو ببینم قبل مردنم فکر میکنم ی بچه ی تپلی بامزه اس که من میتونم بخورمش‍♀️ مطمنم مادر خوبی میشه(:

 

9. ی روزی از تابلوی نمیدونم چند کیلومتری مانده به تهران یا شایدم بلیط قطارش عکس بگیره و بگه بالاخره همو میبینیمبهم بگه بالاخره آغوششو بهم میبخشه و ی دنیا وقت داریم برای خواهرانه هامون❤

 

10.اینم مخفی بمونه(مدیونید فکر کنید چیزی به ذهنم نیومد‍♀️)


اینم بگم که:من خواننده ی مورد علاقه مو بالاخره پیدا کردم

Sovereign light cafe|keane

 

Somewhere only we know|keane

 

مدت زمان: 3 دقیقه 54 ثانیه


و در آخر دلم نمیخواد کسی باشه که توی آخر این پست چشمش دنبال اسمش باشه تا بهونه ای بشه برای نوشتن.(:

از همینجا از تمامی کسایی که ماجده نامی رو میشناسن و کسایی که ممکنه حتی یک جمله از این پست رو نخونده باشن؛میخوام که اگه دوست داشتن بنویسن تا ی روزی بهش نگاه کنن و ببینن اهدافشون تغییر کردن یا نهیا به هر دلیل دیگه ای.بنویسنش(:

 

دوستدار لبخند های زیبایتان(:

امضاء:ماجده(:


پی نوشت: میخواستم نظراتو ببندم.ولی دلم تنگ شده بوددلم لک زده برای حرف زدن باهاتون(: حتی اگه هیچی نگیدمن بازم دلم میخواد امید داشته باشمپس باز میذارمش(:


ببخشید که با پرحرفیم سرتونو خوردم(:


یادمه اولین باری که خواستم وبلاگ نویسی رو شروع کنم خیلی استرس داشتم مواجه شدن با یه فضای جدید با کلی کاربر که تا حالا باهاشون اشنایی نداشتم حس عجیبی داشت .

اما  همیشه دوست داشتم یه وبلاگ داشته باشم و این علاقه بر تمامی اون حس ها و افکار ها غالب شد

وقتی وارد این فضا شدم با ادمای زیادی اشنا شدم چیزای زیادی ازشون یاد گرفتم اما بعضی هاشون هم منو ناراحت کردن البته شاید منم این کار رو کردم . از اون موقع به بعد دیگه میترسیدم که از دوباره با یه نویسنده ای اشنا بشم و اونم همون رفتار رو بامن داشته باشه .یا اینکه منم ناخواسته باعث ناراحتی شون بشم و اونا این کار منو به مغرور بودن تعبیر کردن.

همه ی اینا باعث شد تا بعد از چندین سال وبلاگ نویسی همه چی رو پشت گوش بندازم و برای همیشه برم.

به ادمایی که به من اهمیت میدادن پشت کردم مثل پریسا و ماجده و خیلی های دیگه وقتی اخرین پست پریسا رو خوندم نوشته بود  همیشه از رفتن های بدون نامه خدافظی ناراحت میشدم میگفتم که طرف آدمم حسابم نکرد:/

احساس خیلی بدی بهم دست داد حس اینکه من چقدر میتونم بی رحم باشم یجورایی همچین مسائلی و اصرار های ماجده باعث شد بخوام برگردم و ازدوباره وبلاگ نویسی بکنم

اما من همیشه دوست داشتم که نوشته هام از ته دل خونده بشن دوست داشتم اون حس رضایت رو از مخاطب هام بگیرم .اما وقتی یک سری برخورد ها رو دیدم فهمیدم که وجود من برای بیشتر مخاطب ها ازار دهنده است شاید .حس اینکه من اومدم و جای ماجده رو گرفتم.

و این مسئله رو به خوبی میشد حس کرد و دید خب من تقریبا 6ساله دارم وبلاگنویسی میکنم و جدا شدن ازش برای من یه موضوع ازار دهنده است برای همین یه وبلاگ میزنم جایی که برای خودم باشه  و برای کسایی که شاید واقعا براشون مهم باشم نمیدونم از دوباره اینجا مینویسم یا نه.اما میدونم فعلا میخوام از اینجا دور باشم.از کسایی که همیشه با کامنت هاشون من رو حمایت میکردن ممنونم .مرسی که یک امیدی برای ادامه دادنم بودیدببخشید که شاید با وجودم ازارتون دادمامیدوارم همیشه شاد باشید

کامنت های این پست رو باز میزارم تا اگه دوست داشتی شاید به عنوان اخرین پستم برام یه چیزی بنویسیبه یادگار بزاری


  1. امروز صبح وقتی بیدار شدم و گوشیمو روشن کردم دیدم با سه نوع متفاوت آهنگ تولدت مبارک رو با ویالون زده و فرستاده برام با ی پیام # تولدت مبارک خب به نظر من صبح خیلی قشنگ شروع شد(:
  2. از حموم که اومدم بیرون مبینا(خواهر کوچیکه) بدو بدو اومد پیشم گفت میای با هم کارتون کاغذی ببینیم؟ محکم بوسش کردم و قبول کردم(: وقتی رفتم دیدم با وسایل خونه بازیش ی تلویزیون درست کرده و ی سری کاغذ رو مستطیل طور بریده و روش نقاشی کشیده و بهم چسبونده خلاصه برامون برنامه تلویزیونی ساخته ی خودش رو نشون داد و ما هم کلییی تشویقش کردیم و راهی اتاقامون شدیم برای درس خوندن
  3. آقا من یک عکس ناااااب دارم که چند وقت پیش عکس پروفایل اینجام هم بود همونی که پستونک دهنمه(صرفا برای یادآوری کسایی که دیده بودنش) هیچی دیگه چند دیشب رفیق شفیقمون ازش یادآوری کرد و خب منم چون خیلیییی دوسش دارم، دوباره گذاشتمش پروفایل واتس آپم.بعد امروز با معلم شیمیم هم یک بحث جدی دلسوزانه در واتس آپ داشتم.هی به خودم میگفتم این چرا عین بچه ها با من حرف میزنه☹ بعد از یک ساعت و خورده ای در حالی که روی تختم نشسته بودم و زل زده بودم به کتاب شیمیم یاد عکس پروفایلم افتادم‍♀️ حسابی گند زدم آخه یکی نیس به من بگه چرا شماره معلماتو سیو میکنی‍♀️‍♀️
  4. عمه ام زنگ زده بود خونمون صرفا چون همه دستشون بند بود من مجبور شدم گوشیو بردارم‍♀️(اینجانب بیزار از تلفنی حرف زدن) دلم سوخ براش تعجب کرده بود من گوشیو برداشتم بعد کلی حرف و دلداری دادن به خاطر کنکور و غیره گفت محدثه کمکت میکنه؟گفتم آره خیلییی(: گفت توی حرف زدن و زنگ تفریح و خندید.‌‌گفتم: همین که هست یک دنیاست برام(: من این دو تا بشر رو نداشتم میخواستم چجوری نفس بکشم آخهعشقننن عشققق❤
  5. بی نهایت دارم از خوندن کتاب دزیره لذت میبرم‌‌‌‌  امروز یهو چشمم خورد به پشت کتاب برگشتم به محی میگم:واقعا نمیتونم درک کنم چرا پشت کتاب اسم خواهرشو نوشته ژولی اما توی کتاب اسمش جولی عه؟میگه:خب خارجی ها ژ و ج رو ی جور تلفظ میکننبعد با هم زدیم زیر خنده‍♀️ خیلیی خوب گفت ولی خب فکر کنم کتابی که دست منه ی ذره اشکال ویرایشی دارهبا اینکه نمایشگاه کتاب پارسال خریدمش و قدیمی هم نیس

+عیدتونم مبارکا رفقا


از اول اردیبهشت این وبلاگ خصوصی میشه(:

هر شخصی که واقعا دست نویس های من و یگانه رو میخونه و دوست داره رمز بهش تعلق بگیره

زیر همین پست کامنت بذاره(:

در صورت تمایل دو طرفه،رمز به شما تعلق خواهد گرفت(:

از طرف: ماجده و یگانه

 

پی نوشت:

ی آهنگ خوب(:

 

 


واقعیت اینه که خیلی وقته ننوشتم و به قدری قلمم خشک شده که تر کردنش برام سخته.ولی خب نوشتن کاری بود که من از بچگی شروع کردم.سوم دبستان که بودم یکی از شعرهام توی

کتاب آهنگ بهاران چاپ شد. یادم نمیاد وقتی رفتم اون بالا دقیقا چه حسی داشتم ولی مطمنم داشتم تمام سعیم رو میکردم که شعرم رو درست بخونم.

و فکر کنم من و آبجیم تنها کسایی هستیم که با این تیکه از اون فیلم قهقهه میزنیم:

                                  

 

الان که به اون شعر فکر میکنم.واقعا لیاقت چاپ شدن نداشت.نمیدونم توش چی دیدن(: ولی شاید برای ی بچه هشت ساله.که دایره لغات کوچیکی داره،کافی بوده(:به هر حال بهم ی انگیزه ای دادن که هزاران بار ممنونشونم♡[:


 یکی از چیزایی که همیشه براش ذوق میکردم این بود که شعر من اول از همه توی لیست بود‍♀️

وسط پست بیراهه نوشت:بابت کیفت دوربین و فیلم بردار کمی داغان هم حرفی ندارم فقط بگم که عاشق اونجاییم که جای خالیمو نشون میده‍♀️ محی میگه طرف خوابش برده(: ولی خب شاید ترفند فیلم برداری عه مثلا کی میدونه.!(:


من حتی تا چند سال پیش دست به مکاتبه هم زده بودم

ولی خب واقعا جای پیشرفتی از طرف کانون ها ندیدم.(:


به نظرم برای نوشتن فقط باید کتاب خوند. البته که قطعا باید چهارچوب نوشتن رو هم یاد بگیری.البته که باید ی ذهن خلاق و باز داشته باشی

به هر حال من زیاد توی نوشتن موفق نبودم و این یک واقعیته.

میخواستم ازتون خواهش کنم چند خطی برام  بنویسید.

بنویسید تا نوشته هاتون رو بخونم که خیلی وقته خیلی از وبلاگا رو نخوندم.واقعا هم ازتون معذرت میخوام. بیان تو ی دورانی بهترین خونه ی من بود. من بهترین آدمای زندگیمو همینجا پیدا کردم.و حسابیییی ممنونشونم♡(:

میشه ی ذره برام قلمبه سلمبه حرف بزنید؟

میشه ی تیکه ای از پست های این مدتتون رو که نخوندم ولی خیلی دوسش داشتیدش رو برام بفرستید.؟

میشه اگه راهی برای قلقلک دادن حس نوشتن سراغ داشتید بهم بگید.؟

میشه بهترین کتابی که تو زندگیتون خوندید رو بهم معرفی کنین.؟


از اول اردیبهشت این وبلاگ خصوصی میشه(:

هر شخصی که واقعا دست نویس های من و یگانه رو میخونه و دوست داره رمز بهش تعلق بگیره

زیر همین پست کامنت بذاره(:

در صورت تمایل دو طرفه،رمز به شما تعلق خواهد گرفت(:

از طرف: ماجده و یگانه

ادامه مطلب


واقعیت اینه که خیلی وقته ننوشتم و به قدری قلمم خشک شده که تر کردنش برام سخته.ولی خب نوشتن کاری بود که من از بچگی شروع کردم.سوم دبستان که بودم یکی از شعرهام توی

کتاب آهنگ بهاران چاپ شد. یادم نمیاد وقتی رفتم اون بالا دقیقا چه حسی داشتم ولی مطمنم داشتم تمام سعیم رو میکردم که شعرم رو درست بخونم.

و فکر کنم من و آبجیم تنها کسایی هستیم که با این تیکه از اون فیلم قهقهه میزنیم:

               

ادامه مطلب


  • خب من امروز اسامی رو لیست بندی کردم.دوباره قراره از اول استارت بزنیم و فکر میکنم انقدر این کارو کردیم که هیچ عذاب وجدان یا چیزی نداشته باشیم‍♀️ ی وقتایی با صفر نفر استارت زدیم و این بار با 14نفر.شاید ی سری از کسایی که دوست داشتم توی این لیست نیستن(: ولی خب دلم نیومد ازشون خدافظی نکنم. بابت تک تک محبت هایی که در حقمون کردید. بابت خوندن حتی یک کلمه از نوشته هامون. بابت دوست داشتنمون.بابت لبخندایی که با بودناتون بهمون بخشیدید.ممنون بابت درسایی که بهمون یاد دادید(:
  • اینجا از 1399/02/01 | 00:00 بسته خواهد شد. نظرات تمامی پست ها تا ویرایش وبلاگ بسته شده(:  راه ارتباطی اگه قراره بمونه. وبلاگ "

    پرواز میان حروف" (: اگه هم کسی هست که پست قبل رو نخونده و تازه فهمیده.توی اون وبلاگمون میتونه درخواست رمز بده(:

علی یار و یاورتان

خدا پشت و پناهتان

دوستدار لبخند های زیبایتان(:

امضاء: دست نویس های دو عدد منツ


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها